ღ.•* كلبه عاشقي *•.ღ !بـــــا يـــــد عـــــا شـــــق بـــاشــي تـــــا بـــــتـــونـــي بنــــويــســـي نگاهش می کنم شاید... بخواند از نگاه من... که او را دوست می دارم... ولی افسوس ... او هرگز نگاهم را نمی خواند... به برگ گل نوشتم من... که او را دوست می دارم... ولی افسوس او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند!!! به مهتاب گفتم ای مهتاب... سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو ولی افسوس ... یکی ابر سیه آمد ز ره صبا را دیدم و گفتم... صبا دستم به دامانت... بگو از من به دلدارم... ولی افسوس ... ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید... کنون وا مانده از هرجا......دگر با خود کنم نجوا...
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||||||||||||||
|